غزلی از دیوان شمس
بی همگان بسر شود بی تو به سر نمی شود
داغ تو دارد این دلم بی تو بسر نمی شود
دیدهعقل مست تو چنبره چرخ پست تو
گوش طرب بدست تو بی تو بسر نمی شود
خمر و خمار من توئی باغ و بهار من توئی
خواب و قرار من توئی بی تو بسر نمی شود
جاه و جلال من تویی ملکت و مال من توئی
آب زلال من توئی بی تو بسر نمی شود
گاه سوی وفا روی گاه سوی جفا روی
آن منی کجا روی بی تو بسر نمی شود
دل بنهم تو بر کنی توبه کنم تو بشکنی
این همه خود تو میکنی بیتو بسر نمی شود
بی تو اگر بسر شدی زیر جهان زبر شدی
باغ ارم سقر شدی بی تو بسر نمی شود
گر تو سری قدم شوم ور تو کفی قلم شوم
ور بروی عدم شوم بی تو بسر نمی شود
حاصل روزگار من , رهبر و یار و غار من
بی تو بداست کار من بی تو بسر نمی شود
خواب مرا ببسته ای نقش مرا بشسته ای
وز همه ام گسسته ای بی تو بسر نمی شود
بی تو نه زندگی خوشم, بی تو نه مردگی خوشم
سر ز غم تو چون کشم بی تو بسر نمی شود
جان ز تو جوش میکند دل ز تو نوش میکند
عقل خروش میکند بی تو بسر نمی شود
گر نشوی تو یار من بی تو خراب کار من
مونس و غمگسار من بی تو بسر نمی شود
هرچه بگویم ای سند فقط به خاطر تو (...
ما را در سایت فقط به خاطر تو ( دنبال می کنید
برچسب : بی همگان بسر شود بی تو به سر نمی شود,بی همگان به سر شود بی تو بسر نمي شود, نویسنده : 1fbt8 بازدید : 172 تاريخ : پنجشنبه 20 آبان 1395 ساعت: 11:29